بـ ران ــا

پیوند الهی

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ

عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.

چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست.

دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:

ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که...

جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...

ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟

جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه 

ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه.

جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعه هم خداحافظی کرد و رفت.

شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.

اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.

و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند.

حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم.

ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟

حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!

فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...

یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود.

آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.

رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. 

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم

شهید ابراهیم هادی

*******************

داداش دلت محکم و استوار

نظرات  (۸)

سلام وب بسیار زیبا ونورانی دارین چقدر همه چیز زیباست التماس دعا
پاسخ:

سلام

          ممنونم 

محتاجم ب دعای شما

سلام ممنون که سر زدین بازهم سر بزنید بازهم سر بزنید
خیلی دوس داشتنیه این شهید
به این میگن امر به معروف..
پاسخ:
آره دوست داشتنیه
۱۷ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۲ محمدرضا محمودی
ایشالا
یا زهرا(س)
پاسخ:
ممنــــــــــــــــــــــونم 
سلام علیکم
بسیار زیبا
یا علی
پاسخ:

سلام 

        ممنون

۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۹ دلنــــــــامه
همین کارا رو کردن که الان میخونیم سلام بر ابراهیم

الان که از این ابراهیما نیستن حیف....
وگرنه کم نیستند از این دوستیا که واقعا به قصد ازدواجه اما .....

انشالله خدا خودش به همه جوونامون کمک کنه.بگو آمین
پاسخ:

ان شاالله 

            الهی آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــنــــ

کجاست..ابراهیم..

کجان بنده های مومن خدا..

اگه بودن... الان...

*

خاطره ی جالی بود و البته عبرت آمیز..

ممنونم باران از این انتخاب خوب.. :)

*

دل داداشتونم انشالله محکم باشه و .. :)

*

گل
گل
پاسخ:

ممنـــــونم

               ان شاالله

۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۳ محمدرضا محمودی
چی بگم؟
ایشالا روزی همه بچه ها.
اول از همه هم خودم.
خخخ خ خخ خخ
::))))
پاسخ:

داداش دلت محکم و استوار

:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی