بـ ران ــا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفقا» ثبت شده است

گفتند که در زمان واقعه کربلا زنِ حبیب بن مظاهر از در خانه وارد شد و چادر خود را به روی حبیب پرت کرد و گفت بیا چادر به سر کن.

حبیب با لحنی ارام گفت چه شده است زن

زن گفت: نوه رسول خدا به نینوا آمده آنوقت تو اینجا نشسته ای

حبیب به زن گفت ارام باش من هم بار خود را بسته ام و مولایم حسین به من نامه نوشته و به خاطر موقعیت کوفه کمی تامل میکنم تا کسی متوجه نشود.

حبیب از خانه خارج شد و به سمت بازار رفت و در راه بازار مسلم ابن اوسجه را دید.

مسلم گفت حبیب اینجا چه میکنی؟

حبیب گفت آمدم کمی رنگ مو بخرم

مسلم با تعجب گفت رنگ مو برای چه سرِ پیری و معرکه گیری

حبیب آرام مسلم را به کناری برد و نامه حسین بن علی را نشانش داد و گفت رنگ مو میخرم تا اینکه به کربلا رسیدم و بچه های قافله حسین، من را دیدند خوشحال شوند و بگویند مردی جوان به کمک آمده

........................

۴ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۱
۶ نظر ۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۰۰